محمدمهدی جانمحمدمهدی جان، تا این لحظه: 17 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

نفس مامان مریم

دلهره مامان ازتب

سلام نفس مامان الان دارم این مطلب رو می ذارم ساعت 8:30دقیقه غروب است بابائی تازه از نانوائی آمده ومنو همش صدا می کنه تا اینجا گفته بودم که عمه مریم خونه مااومده بود عمه مریم داشت می رفت چون برای بابائی کاری پیش اومده بودباعمه مریم می خواست بره چون مامان اداره داشت تصمیم براین شد که نفس مامان بابابائی وعمه ای رفت ومامان هم شب خونه خاله راحله رفتم البته عمو اکبر اومد منو خونه اش برد فردا کار بابائی تاحدودی تمام شد عمو اکبر برای مراسمی به طاهر گوراب که نزدیک ماسال است اومده بودن که بنده خدا محبت کرد اومد شما رو آورد محمدمن فرداش که جمعه بود بعداز زمان طولانی ای سه تائی خونه بودیم خوشحال بودیم که بعدظهر خاله معصی زنگ زد بریم خونه مامان...
7 مرداد 1391

ماه مبارک رمضان

سلام نفس مامان ،خوبی ،مامان همیشه ماه رمضان رودوست داشت اما بعدازدنیا آمدت بیشتر دوست دارم چون نی نی4 روزه بودی ماه مبارک  رمضان شد پسرگلم مامان تو پستهای قبلی گفت که چند تا تولدتها تو ماه مبارک رمضان افتاده بود امادیروز 3/5/91عمه مریم خونه ما بود گفت آش رشته درست کن که به کمک عمه و نفس مامان یه آش رشته دورست وحسابی بار گذاشتم خیلی خوب شده بود چند تا عکس تو و عمه جونی ازآش وخودت گرفتین که بعدٌاتو وبلاگت می ذارم نفس مامان، یه کاسه آش رو برای همسایه بالائی که پیرمردوپیر زنی بنام آقای صفری است به کمک بابائی برد  پسرم دستت درد نکنه خیلی خسته شدی ولی مامان ناراحت شد چون نفس مامان زیادنخورد  ...
3 مرداد 1391
1